تارنگار مرد تنهایه شب : نفس هرز

نمیدونم تا حال حرفی از کسی شنیدید منظورم از نزدیکترین افراد زندگیتونه که هرگز انتظار چنین حرفی رو نداشتید.تو این نوشته میخوام احساسی که بعد از شنیدن یکی از اون حرفها بهم دست داد رو براتون بگم شاید یکم دلم آروم بگیره.من اسمشو گذاشتم نفس هرز چون به نظرم وقتی نفسی فرو میره و بیرون میاد نباید با حرفهای بیهوده به جای شکر نعمت کفر نعمت کنیم و کسی رو و شاید نزدیکترین کسانمون رو ناراحت کنیم.البته نمیتونم اون حرفا رو بگم فقط احساسم رو بعد از شنیدنش براتون میگم که خودتون به تاثیر حرفی که به کسی میزنید پی ببرید و هرگز نفس هرزی از درونتون بیرون نیاد انشاالله...

اونایی که از زندگیشون لذت میبرن نخونن لطفا

آنگاه که شروع به سخن کرد نامردی در لباس مرد کلمات مرا به سوی مرگی خوف ناک می کشاند مرگی نه از دنیا، مرگی خسته مرگی تنها مرگی خشک وسوزان، اما مرگ ، من اولین را برد، من من نبود، پرده کنار رفت خود را به سمت رهایی دیدم رهایی که قیمتی همچون خون داشت شیشه شکست انگار خون توان ماندن در بدنم را نداشت و بدنم طاقت ماندن در این غمکده را اندکی بعد خود را در بیشه دیدم، اما بیشه مرا پذیرفت، نوری نبود، سکوت همه جا فرمانروا بود صدای رعدی پیام باران بود، نفسم به سختی فرو میرفت صدای نفس نفس مرا به خود آورد انگار ابری از سینه برون میکردم با هر نفس، نور چراغی در دوردست در ابر نفسم گم می شد قلبم میکوبید انگار می خواست تمام دنیا صدایش را بشنوند با هر بار کوبیدن چشمانم به خواب دشنام میدادند باد باران را در دست داشت که همچون شلاق مرا می کوبید عرق سردی بر تمام وجودم نشسته بود که با اشک و خون و باران یکی شده بود باران مرا غسل آرامش می داد کور سوی چراغ در آب موج میزد، پاهایم توان برخواستن نداشتند صدای قلبم همچون صدای دهل پاره ای مینمود، حرکت خون را در زیر پوستم احساس می کردم که همچون گدازه با آب باران خنک می شد، حرفهایش را با نفسی ناتوان تکرار میکردم گریه به خنده مهلت نمیداد چشمانم به دنبال نور می گشت اما قلبم با صدای که رو به خاموشی می رفت نور را از چشمانم میدزدید دستانم رمقی برای حرکت نداشت سرشار از فریاد بودم اما صدایی نبود.ناگاه خاموش شدم سپیده دم، کم کم با نوازش خورشید کس دیگری بیدار شد و من وجود نداشت.


همواره آدمیان محیط و چنبره بدی و پلیدی را با دانش و اندیشه برتر خویش بسته و بسته تر می سازند . اُرد بزرگ

برخلاف ‹‹اندیشه های مدرن›› درباره ی زن و مرد، آموزش واقعی در مورد رابطه ی جنس ها را باید در فرهنگ های شرقی یافت. فریدریش نیچه

اگر گام در معبدی نهادی تا اوج فروتنی و هراس خود را اظهار کنی ، برای همیشه برتری کسی نسبت به کس دیگر نخواهی یافت . برای تو کافی است که گام در معبدی نهی ، بی آنکه کسی تو را ببیند . جبران خلیل جبران


ماخذ : http://recluse.blogfa.com/post-24.aspx


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.