تمنای واپسین آدمی ، شناور شدن در بسامدهای گیتی است . ارد بزرگ
بسامدها : امواج
_____________________
انسان عاشقانه مجذوب این است که در دنیای خود در تمامی جنبه های خوب زندگی غوطه ور گشته وبیآموزد تجربه کند واز هیجان متفاوت زندگی بهره مند گردد.
___________________
ما انسانها نمیتوانیم در تمامی طول زندگی با یکنواختی های آن کنار آمده وهمچنان راضی باقی بمانیم
واینکه در روزمره گی زندگی گم گشته وبه آنچه برروزگارمان می آید اکتفا کنیم, در روح بشر اندوه دردناکی را بوجود خواهد آورد که بی شک در نابود کردن تدریجی او نقشی به سزا را بازی میکند اکثر انسا نهائی که روحی اندوهگین ونگاهی منفی دارند از این قبیل افراد هستند
اما باید پرسید *چگونه میشود" این" نبود* !
بارها وبه تکرار گفتیم که تسلیم شدن درمقابل زندگی نه تنها به سود آدمی نیست بلکه اورا از پیشرفتهای مادی ومعنوی نیز بدور میدارد با این وصف چگونه میشود انسانی ببیند که رو به تاریکی پیش می رود و همچنان به ادامه آن بپردازد ؟!
معمولا انسانهائی که قادر به تغییر روزمره گی زندگی خود نیستند نیاز به کمکی بالاتر از سخن من یا پند واندرز دیگران دارند .
روانشناسان واندیشمندان بزرگ دنیا همواره میگویند: هیچ شرم آور نیست که گاهی در زندگی خود را درمانده احساس کنیم ولی این شرم آور است که با دانش براین مسئله , همچنان آگاهی داشته باشیم ,اما برای بهبود آن گامی از گام برنداشته بامید این باشیم که روزی درست میشود و حتی بدون اینکه خود تلاشی بر ان داشته باشیم از دیگران نیز, این احتیاج روحی واحساسی را پنهان نموده وبه سرکردن غمگنانه ی زندگی ادامه دهیم
در این مرحله شخص می بایست به کمکی بالاتر از یک آشنا ویک دوست تکیه کرد ه و بایست در این زمینه به یک روانشناس مراجعه نموده واز او یاری بطلبد وبدنبال راه حل اساسی و منطقی باشد.
اما متاسفانه ، تفکر عامه در باب روانشناس وروانشناسی در ایران بدینگونه است که شخص شرم میکند از این راه کمکی دریافت کرده و دیگران ازاین مطلب آگاهی پیدا کرده و اورا دیوانه بخوانند. اما علم روانشناسی تنها برای آنان که بطور کل عقل خویش باخته اند بنا نشده است.
ودرواقع اگر آنکه امروز بطور کامل ازخود بیخود گردیده در زمانی مناسب طلب کمک کرده بود ,بی شک اونیز امروز درمیان دیگر مردمان یک زندگی عادی را سپری میکرد صرفنظر از عده ای که برحسب همان اتفاقاتی که گیتی بر سر راه اوقرار میدهند مانند تصادف -پرت شدن از جائی - صدمه دیدن سر و... عقل خویش را از دست میدهند.
پس بیائید واقع بین باشیم :
- من نمیتوانم مشکلم را حل کنم
-گفتن به اشنا هرچند نزدیک چون مادر وخواهر یا دوست جز شنیدن پند واندرز راه بجائی نبرده ومشکلی ازمن حل نکرده است
- هرروز دچار اندوه بیشتر میگردم ونمیدانم چه کنم
- بدنم هرروز به نوعی دچار دردهای بی دلیل میشود یا بطور کامل دلیلی برای اندوهم پیدا نمیکنم
- بی آنکه بخواهم عادت کرده ام که غمگین باشم حتی اگر آنروز و دیگر روزها اتفاق خاصی نیفتاده باشد و.....
* اینها تماما نشانه های افسردگی ست *
_______________________
وزمانی که راه حلی نیست , چاره فقط مراجعه به دکتر مخصوص آن است !
درد چه روحی باشد چه جسمی چه از روح بر جسم وچه برعکس بدین معنی ست که بدن اعتراض میکند تا به ما بازگو نماید که درشرایط خوبی نیست وآنرا گاه با تب گاه با کسالت جسمی وروحی ابراز می نماید.
و در زمانی که شما، خود نمیتوانی تصمیم بگیری, که چیزی را عوض کنی و یا حتی با گرفتن این تصمیم , باز راه بجائی نبرده چند روز بعد مجدد همان میشوی که بودی...
آنگاه میبایست قبول کنی
که چیزی دراین میان درست نیست وتو آنرا نمی شناسی.
چیزی که لا زمه ی دانستن آن و شناخت وآگاهی از آن بر عهده ودر کف دستان کسی ست که دانش آنرا کسب کرده است یک دکتر یک روانشناس یک فرد آشنا با اینگونه دانش.
در نتیجه درهمین مکان می بایست تصمیم قطعی برای گرفتن کمک را عملی کرده وتو نیز چون دیگران قادر باشی از زندگی و هیجانات وشادیهای آن بهره مند گردی.
هرچه هست تسلیم شدن جواب تو یامن نخواهد بود.
* تسلیم ! *
بسه دیگه برای من , این گذرون ِلحظه ها
گذشتن و ُرفتن و ُ باز , یه رفتن ِبی انتها
بیت غموُ , زار زدنی ! , توُ خلوت تنها ئیا
رفتن تُو آغوش غزل , توُ کوچه های بیصدا!
همیشه رفتنی بودن , تسلیم زندگی شدن!
به "غم" بگم باشه ! بمون!باز غرق سادگی شدن!
همیشه با خودم بگم، که قسمتم همین بوده
یاکه, توُ دست زندگی, اسیر ِ بردگی شدن
نگو که سرنوشت ماست, نشستن وغم کشیدن
اشکو ُ بدل راه دادن وُ ,خنده ی "غصه" رو , دیدن!
از لحظه ها گذشتن وُ دویدنی سوی ... کجا؟
دویدنای ِبیخودی, واسه ؟! به آخر رسیدن؟!
نگو که سرنوشت ماست , نشستنی پای غمی
شادی باید یه جا باشه ، حتی یه ذره یه کمی
تا کی اسیر سادگی ،هی خودمو گول بزنم؟!
بگم به دل تقصیر توست, اگر که تو اسیر شدی!
کی گفته دست ِتقدیره ، دست قدر یا که قضا
فقط برو راهی که هست !, بدون هیچ چون و چرا!
تسلیم زندگی با شوُ ! بگو خودش درس میشه !!!
هرجارو هم ، نگاه کنی ، نگفته اینا رو ،خدا!!
نه بخدا , برام بسه , اینجوری , آواره بودن
توُ دست غصه ها اسیر , همیشه بی چاره بودن!
بیام بشم عروسکی , توُ دست سرنوشت وغم؟!
وَِیلون و ُسرگردونِ غم ، مثله یه بیکاره بودن!
یا که بپای هر دعا "دنیا " منو ، ، دک بکنه
توسبزه زار باشم ولی ، منو "مترسک " بکنه!
بیاد بگه که سرنوشت ، اینجور واونجور نمیشه!!!
تا یه روز آخرش بیاد ,خودش منو " حک " بکنه! ؟
من زیر بارش نمیرم , که تا ابد اسیر باشم
سفره ی شادیها باشه !نخورده اما سیر باشم!
همش بهانه بیارم ، بگم گناهه " هَستیه"!
مثله یه کوری توی راه ، سرگردونِ "مسیر" باشم!
هرجوریم حساب کنی، من زیر بارش نمیرم!
یه روز توی همین روزا، حقمو من پس میگیرم
خدا خودش شاهدمه ،که نون دل رو میخورم
"شیدا"م ولی وا نمیدم ، حتی اگرهم بمیرم
فرزانه شید ا/ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸
------
گیتی در جنگ و آوردی بزرگ در گردش است . اندیشه و تلاش خردمندان از یک سو و پوزخند اهریمن و روان دیوپیشگان از سوی دیگر ، معرکه این
جهان گذارا است .ارد بزرگ
------
همچنین بزرگان جهان میگویند:
پرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است!
------
اینکه نپرسیم که آیا راه حلی وجود دارد یا خیر ودر نادانی خود باقی بمانیم که شاید باید همینگونه باشد وخدا بزرگ است ودرست می شود خود نوعی جهالت است
انسان در قبال خود اول از همه مسئول می باشد کما اینکه شنیده ایم که میگویند:
چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است
شما نمیتوانید برای دیگران انسانی نیکوکار باشید. زمانی که هنوز در کار زندگی خود باز مانده اید یا از رسیدن بخود دست کشیده اید .
انسانی که خود را دوست نداشته باشد به هیچ وجهی نمیتواند دیگران را دوست بدارد درنتیجه نخواهید دید که کسی نیکوکار باشد اما بخود و خانواده خود بد کند و اگرچنین باشد از آن دسته انسانهائی ست که جز چاپلوس و مغلطه کار مردم فریب وعام فریبی ، بیش نیست!
واما درچنین مرحله ای از زندکی ست که من ،تو ، ما می بایست چه بر اندوه خود چه دیگری یاوری باشیم و صدائی.
چه با قلم چه با حرف چه درعمل !
بهر شکل نشستن هرگز جهان وگیتی را به چرخه درست خود نخواهد انداخت بااینوصف که همه ی ما درچرخش این زندگی نقشی را دارا هستیم وهرگز احدی بی دلیل پا به عرصه جهان وگیتی نگذاشته است.
* صدایم در نمی آید ...صدایت کو؟!*
صدایم در نمی آید،نه حتی کُنج تنهایی
نه در جمعی که دائم از حقیقـت قصه ،
می سازد !نه در آن باور دیروزی مطلق
که ترمیم درون زخمی من بود !
صدایم در نمی آید نه حتی در نوشتاری
که رنگ عاطفه در جوهری شبناک
وگه در تیرگی رنگ ِ شب اندوه
به جایم باز می نالد !
(حقیقت رااگرانکار می باید" حقیقت "نیست! )
صدایم در نمی آید،
نه آنجایی که می بایدبه خشم سینه فریاد
یز درد دائم این زندگانی زد !
صدایم در نمی آید ، صدایت کوُ ؟!
که در کُنجی خداونداصدای ناله واندوه می پیچدو اشک درد ،
فراوان میچکداز دیده مظلوم !
ولی تنها ، سکوتی نابسامان
کوچه گرد ِ روز وشبهایی ست
که من در بیصدایی ها !
که تو در بی خیالی ها !
که او گم کرده سیرت
غرق یک آیینه ی شفاف !
و آنها و همه مشغول لافی چند
به خود سرگرم و مشغولیم !
من اما شرم میدارم که در دستم
قلم شیون زنان تر می کند ،
چهرِ ورق ها را !
و من در آه خود گم می شومَ ،در ابر
!من آخر سخت گریانم !
ومی بارد نگاه آسمان مغموم و خون آلود !
و در خشمی ، به رعدی ....می شکافد , سینه خود را !
بگو حالا کدامین چهره گویا بود؟ً!
نگاه تو درون آینه با رنگهای مانده در صورت
نگاه لاف زنهای همیشه دائمامشغول حرافی !
نگاه دستهایی که هردم با قلم
تسخیر می گردد و روحی باز می میرد !
و یا آن آسمان با هر شکاف رعد بر سینه
ز درد و زجر وظلمی کهبه جای اشک او،
همواره و هر روز چو رودی
محوبه روی این زمین جاریست !
من اما بازهم خاموش ،صدایم درنمی آید !
تو هم آینه را بردار
و بر چهری که روزی پیر خواهد شد
به رنگ و روغنی دیگر ،بزن دستی !
توهم ای لاف زن هر روزه و هر روزبه گوش هرچه بیکار است
بخوان ؛یاسین؛ به گوش خود ! و در دل خنده کن بر جمع بیکاران !
به کُنجی دیدگانی باز می باردبه کنجی باز مظلومی ست
صدایش گم شده در این هیاهو ها
که در آن باز سبزی ، باز میوه
باز حرف ِ نفت وگاز وُ گالُن بنزین
و رنگ آخرین ُرژ ،بر لب مصنوعی خواننده ی غربی
تمام حرف هرروزجماعت هاست !
و اما ظلم را در کاغدی رنگیبه روبانی و تزئینی
به هرچه بی خرد تر ازخود و از خویش
چه آسان می فروشد ، در دم بازار !
صدایم در نمی آید . . . صدایت کو ؟!
که گر حتی فغان هم سر دهمچیزی به این قلبم نمی ماسد !
و آهم می رود تا ابر !
که تا در رعد جانسوز" سما "أ, من هم بگریم باز !
صدایم در نمی آید!صدایت در نمی آید !
تفاوت این میان در چیست ؟
خموشی تا ابد رنگ خموشی هاست !
___________________
صداهم تا ابد در واژه های درد حیران است
بدون حنجره در باد !
صدایم در نمیآید . . . صدایت کو !؟
من اما سخت گریانم .... من اما سخت گریانم !
فرزانه شیدا / یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
------
... و ما تا زمانی که درجنگ گیتی و ره آورد های او خود را باخته ایم
هیچ چیز تغییری نخواهد کرد نه برای من نه تو نه دیگری
در بازی جهان وگیتی !
-----
بی مایگی و بدکاری پاینده نخواهد بود ، گیتی رو به پویندگی و رشد است . با نگاهی به گذشته می آموزیم : اشتباهاتی همچون برده داری ، همسر سوزی و … را آدمیان رها نموده اند ، خردورزی ! آدمی را پاک خواهد کرد . ارد بزرگ
------
... وحال آنکه هستند انسانهای چاپلوس ومغلطه کار وعام فریبی که در فکر جذب افکار عمومی بسوی خود می باشند و تنها شهرت وخودنمائی را مد نظر دارند وچنین افرادی نیز بگونه ای دیگر نیازمند روانکاوی هستند تا کمبودهای درونی خود را برطرف نموده ودریابند .
که چه دنیا و چه مردم رانمیتواند تاابد بخود مشغول کرده وذهن آنان را معطوف به فریب وریای خود نماید. تا همیشه ی زندگی قادر نخواهد بود چنن نقشی را در صحنه ی گیتی بازی نماید!
وسرانجام آنچه درون مایه آنهاست درجائی نمایان خواهد رفت چون تجربه علمروانشناختی وانسان شناسی نیز ثابت نموده است که انسان قادرنیست همیشه وبطور کامل نقابی بر صورت نهاده و پنهان کاری کند
وسرانجام جائی تحمل خویش را زکف داده بی آنکه خود اگاه باشد درون خویش را آشکار می سازد خواه در جائی از شدت خشم
وخواه در صحنه ی پیش بینی نشده ای که دنیا وگیتی در مسیر راه او خواهد نهاد تا آنچه هست را بناگهان بر اثر از دست دادن کنترل خویش برملاسازد
وهمینجاست که میگویند: خورشید همیشه پشت ابر باقی نمی ماند !
*آنانیکه خویی جانور گونه دارند و تنها در پی زدودن گرفتاریهای خویشتن خویش هستند بزهکاران روزگارند. باید گفت نشانه آنها بر گیتی هم تراز ریگ کوچکی در کرانه دریای آدمیان نیز نخواهد بود . ارد بزرگ
------
در این جا نگاهی بر ده فرمان خواهیم داشت:
سروده ی : پیامبر اعظم شعری با استناد به ده فرمان که بر (محمد ص) نازل گردید
"ده فرمان "
_______________
در مناجاتی پاک, دستها سوی خداوند ,بلند
روح سرشا ر ز امواج دعا : یا محمد (ص)
تو مرا یاری کن
تا بگویم ز تو و نام خدا
من ز هر جمله که از سوی خداست
همچو شمعی بدرون آب شدم
غرقه در این همه آیات خدا
غرقه در این گوهر ناب شدم
من ز قرآن تو سرشار شدم
با هرآن سوره و هر آیه ی عشق
مست قرآن شده هشیار شدم
زینهمه جمله ی پرمایه ی عشق
کاش یارب که توان بود مرا
تا بدرگاه ِ تو راهی جویم
تا بگویم بتو از بنده گیم
راه تو همچو محمد (ص) پویم
لیک در راهِ تو این می بینم
که محمد(ص) فقط او بود وهم اوست
مظهر پاکی و ایمان به خدا
این همان اوست که اینگونه نکوست
من کجا هستم و او بوده کجا
این همان مرد خداوند من است
این همان گوهره ی پاک وجود
این همان یاور دلبند من است
روح پرواز دعا همچو صعود
این همان رهبر ایمان باشد
که به غفلت زده , پایانی داد
او که دل در ره ا و می کوشد
او که ایمان مرا جانی داد
او که قرآن ِ تو بر دنیا داد
او که در هرسخنش پندی بود
او که عشق تو به این دلها داد
او که چشمان مرا باز نمود
دل ِ" شیدای" مرا باز نگر!
زندگی با تو مرا آغاز است
روزگارم همه سرشار دعاست
روحم ازعشقِ ِ تو در پروازاست
دل شیدائی من در ره ِ عشق
با محمد (ص) نفسء گرم خداست
عشق تو عشق محمد (ص) بدورن
این سعادت به من شیدا بخش
تا بدرگا ه ِ تو باشم مجنون
گر حقیرم تو مرا باز ببخش
که مر ا در ره تو راه بسی است
یاورم در ره تو مرد خداست
آن محمد (ص) که مرا دادرسی ست
آن محمد (ص) که تو پندش دادی
تا به قرآن بنویسد بر ما*
پند هائی ز ره آزادی*
ده سفارش که تو براو کردی
و به هر مُسلم پاک و آزاد
و محمد (ص) به منو بر ما گفت
که خداوند مرا پندی داد
پیرو راه خدا گر هستی
بنده ی خالص آن یارب باش
که بهشت تو بدینگونه بجاست*
* ره اخلاص به خاطر بسپار,
آشکار است و یا پنهانی*
*دادگرباش به خشنودی و خشم* ,
گر که یک مُسلم با ایمانی*
*در میانه ره خود پیش ببر*
در نیازو به توانمندی خویش*
*بگُذر با دل خشنود و بِبخش*
گر کسی کرده دل زار تو ریش*
*دست یاری بده بر آنکه ترا*
کرده محروم به ظلم و ستمی*
* برو دیدار همان یاور و دوست*
که ترا ترک نموده به غمی*
*و فراموش مکن بنده ِی حق*
که نگاه تو بوّد عبرت و پند*
* یاد کن با سخن از یاد خدا*
یا لب ِخویش به "اندیشه " ببند*!!
و چنین بود محمد (ص) به جهان
و هم او گفت به یاران خدا :
*ای مسلمان به هرآن وقت و زمان*
سخنی را تو به بیهوده مگو*
*باش آگاه تو از آن *حق زبان*
* که بهشتی ست* زبانی که نکوست*
*مکن آلوده زبان را تو به خشم
* مشو رنجی بدل دشمن و دوست
***
و چنین بود ره مرد خدا
او همان مظهر پیمان و وفاست
اوهمان مظهر پیوند خدا
او همان راه رسیدن بخداست
رستگاری تو بیآموز ز او
که محمد (ص) ره ِ الله رَود
با همان او* سخن از عشق بگو
تا دلت همره ِ الله شود.
"دل شیدائی" ما همره توست
یا محمد (ص) , تو مرا یاور باش
تو بگو راه منو عشق کجاست
تو مرا در ره او رهبر باش*
* فرزانه شیدا آبانماه ۱۳۸۵ *
بی پایبندی به نظم در گیتی ، ویژگی آدمهای گوشه گیر است که
عشق و احساس را سپر دیدگاههای نادرست خود می کنند.
ارد بزرگ
*****
انسانها در راه زندگی همواره سخن از عاطفه ها باز میگویند اما هستند عده ای که در کنج تنهائی خود از شدت اندوه به به چنین عواطفی رو کرده وبگونه ای که در مسیر درست باشد راه نپیموده و همواره طعم تلخ شکست را در خویش احساس می کنند ما هرگز نمیتوانیم همه را دوست بداریم اگرچه میتوانیم با عطوفت برهمه بنگریم اما دراین میان هستند انسانهائی که لایق محبت ما نباشند انسانهائی که هرچه بر آنان محبت کنی در نهایت جز پشیمانی برایت برجا نمیگذارند و سرانجام باعث اندوه دائمی شخص می شوند هستند کسانی که از عطوفت ومهربانی تو تنها در جهت پیشرفت خود استفاده می کنند و زمانی که نیاز خود را برطرف کردند به هیچ وجه بخاطر نمی آورند که چگونه وتوسط چه کسی به موقعیت فعلی خود نائل گشته اند وهستند کسانی که بانهادن پای خویش بر سر دیگران خود را در زندگی بالا کشیده وزمانی که به مقامی می رسند هرگز خود را از مردم عام وعادی نمی دانند. و همچنان در یک خودپرستی وخود بهتر بینی وخود ستائی * حقارت آمیزی* تنها به سود ونفع خود توجه میکنند بی انکه بدانند درنگاه عام وخاص در ظاهر شاید محترماما دراصل دردرون دیگران جز احساس حقارت چیز دیگری از احساس آدمی را بهره نبرده اند چنین افرادی حتی به تملق دیگران شاد شده وباور می کنند که کسی هستند وحتی اگر به زور قدرت وثروت خویش کسی هم شده باشند درقانون گیتی ودر قالب انسانی ذبون وحقیرند چرا که از مهمترین بخش انسان بودن بی نصیب مانده اند .
بنی آدم اعضای یکدیگرند ...که در افرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد اورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار
اما اینگونه افراد چنین شعر را خواهند خواند
بنی آدم اعضای یکدیگرند
سر یک قران روی هم می پرند
چرا که در نگاه اینان هیچ چیز ارزشی ندارد مگره جز همان پول وثروت !!.
اینگونه انسانها بی شک انسانهائی بوده اند که از محبت هرگز سهمی نبرده اند و چه در زندگی درجامعه کوچک خانواده چه در اجتماع بسیار شکست خورده بوده اند وامروز که خود را درمقامی می بینند بقول معروف به سایه خویش میگویند:
توکه هستی که بدنبال من راه افتاده ای , به دنبال من نیا !!!
------
نرمش و سازگاری با گیتی از هر کمین دلهره آوری ، رهایی مان خواهد بخشید . ارد بزرگ
------
پنجره
اینــهمه پنــجـره در کوچه و شهر
پشت هر پنــجره ای خاطره ای
قصه از عشــق و محبت بسیار
قصه ها از دل این اهل دیار
قصـه ها بســیارنـد
گاه هریک چو کتابـی ست قطور
گاه ویرانی مردی ز غرور
گاه از حرمـت یک قلـب صبــور
گاه اندیشـه یــک زن به خــیال
گاه از باور پرواز ، بدون پر و بال
قصـه ها بســیار است
پشت هر پنــجره ای
لیک چون پنـــجره ها
یک لبــــی باز نشــد
تا بگوید:غــم چیســت
یا بگوید که دگر غمـــگین نیست
یا بگویــد که اصول دل شادان در چیسـت
از چه باید خندید
ازچه با گریه اندوه گریسـت
معنی بودن انسان در چیست
قــصه ها بسیارند
و پر از خاطـره ها
پشـت هر پنــجره ای
دل انسان طپشی دارد بازد
که ز سرسبـزی بودن گویـد
گرچه در عمـق سکـوت
لیک همـواره به هر ثانیـه ای
می طپـد باز پر از
حــس نیــاز
در تـمـــنای وفــا
در تـب عشـق هــنوز
نبــض بودن به امــیــد
می زند در شــب و روز
و چه غــافل دل ماســت
که اگر بودن ســبزی باید
سبـزی روح طلــب مــیدارد
و دراین باغ پر از سبــزه دهــر
گل احساس و محبــت افسـوس
جایگاهــش خالــیست
و جز این حرفــی نیســت
قــصه ها بســـیارند
پشت هر پنــجـره ای
و اگر پنــجـره ای باز نـشــد
جای تـردیدی نیســت
که ز باغ دل او هــم امــروز
جای گلهای محبت خالیست
دل او شادان نیســـت
و اگـر باز کــند پنــجـره را
شایـد از لطــف نسیـم
روح او تازه شـــود
با نگاهی به مســیر پرواز
با یکـی رنگ تبســم بر لــب
بر همان آبــی دهــر
آسمــانــی که بر او هرچـه گذشت
عاقبــت رنــگ دلــش آبــی بود
و پر از خــاطـره های پــرواز
و پــر از خــاطــره های پرواز
فرزانه شیدا/ 1382
گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال
پیدایش است .
ارد بزرگ
* باغ زندگی*
______________
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده
با سکوتی غمگین به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی
بهر عصیان و قیام و بیداد
آسمان ابری و تار بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ یاد گل در خاطر
ملتهب از اندوه , غمزده بس حیران
سینه را فرمان داد :
تو ببــار ای باران
ومن اینجا تنها زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ ، آن بهار رنگین
به تماشای بهار آمد ه ام لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان این خزانی خالیست
گوید اما از مرگ از همه بیرنگی
دل او بیرحم است جنس قلبش سنگی
ناگه از پشت سرم تک صدائی برخاست
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد پیکرش خسته و زار
گفت : آن تازه بهار رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست با بهار است خزان
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس وقت تنگی دارد
غنچه ای چون کودک بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند باغ نه ، یک رویاست
زندگانی هم نیز نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم نیست کمتر ز قمار
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده لحظه ای در زاری
باغ را ساده مبین در درونش هستی ست
آنچه اینجا پیداست غفلتی از مستی ست
از غرور منو تو مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت شکلی از غفلت بود
آمدی آندم که باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد
در قبال خود هم از بهاران غافل
او ندارد چون گل غیر مردن حاصل
خود همی میدانی* آدمی* آه و دم است
آه چون بیرون داد بینی از دنیار ست
باغ را الگو ساز هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی غرق مستی در خواب
باغ خود را بنگر، گلشن دنیا را
تا که امروزت هست کو دگر تا فردا
تو کنون بر پا خیز رسم بودن آموز
توشهِ ی فردایت کار تو در امروز
فرزانه شیدا / 1362
بیائیم یاد بگیریم در هرلحظه ی زندگی " زندگی " کنیم
و به خاطر بسپاریم
که زیبائی زندگی در زیبا دیدن است
وفراموش نکنیم که:
مرگ روزی خود خواهد آمد پس تا زنده ایم , زندگی را زندگی کنیم.
------
پایان این بخش
به قلم: فــرزانه شـــیدا
منبع : بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *فرگرد گیتی*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.